نیمانیما، تا این لحظه: 13 سال و 22 روز سن داره

نیما پسری

ماجراهای نیما 2

در ادامه داستان یک روز نیما حکایت به این قراره که.... بعد از کلی کلنجار با پازل راهیه دیگه ای واسه سرگرم شدن پیدا نمی کنی و میری سر وقت توپ هندوانه ایت میگیری و باهاش سرگرم میشی و هی پرت می کنی هوا و بازی می کنی از هر جایی شده پیداش می کنی  میزنی زمین تا بره اسمون   و خوشحال از اینکه باهاش بازی می کنی ولی اینام تو رو راضی نمی کنه و برق چشات و خنده رو لبات نشون از یه شیطنت دیگه داره اونم... اسلیپر بیچاره منه که با خشانت تمام میای از پام درش میاری و با تکنیک پرتاب کردن معروفت اونو جلو پاهات میذاری تا واسه چ...
29 دی 1391

ماجراهای نیما

این روزا عاشق این شدی که پازل هایی رو که رستوران بهت هدیه میدن رو ولو کنی رو زمین و از سر ولو پلو کردنشون  هر سری چند تاش به پاهات می چسبه و باهاشون راه میری یه بار متوجه شدم که یه پازل رو ورداشتی و به زور داری به کف پات می چسبونی تا راه بری باهاش و هر کاری می کنی نمی چسبه بعد از کلی کلنجار رفتن موفق شدی و هر بار که می افتاد می اومدی سراغ من که واست بچسبونم نمی دونم چرا این کار شده سرگرمیت و مدام سعی می کنی که حین راه رفتن از پات جدا نشه ولی ...... اینم پایان تلاش زیادت که پازل  هی کنده میشه  و تواصرارت بیشتر و این کار برا...
27 دی 1391

نیمای 21 ماهه

    وقتی عاشق مداد و وسایل خاله ایدا میشی و حس نقاشی بهت دست می ده    با خوشحالی به مداد رنگیا و رابیتس  بازی می کنی انگار تمام دنیاته و مشغول نقاشی می شی           ...
27 دی 1391

نینیه جدید خانواده مامان افسانه

یه نینی دخملیه جدید به خانوادمون اضافه شده لیانا جونم شب کریسمس به دنیا اومد و کلی اون شب به ما استرس داد فکر نمی کرد که من انقدر منتظر اومدنش باشم ....هی ناز کرد ..هی ناز کرد عمه جون از ساعت ١٢ رفت بیمارستان ولی خانم خانما ١١ شب به دنیا اومد دیگه اخرا همه به جای اینکه خوشحال باشن استرس داشتن و عصبانی بودن و کسی هم به من محل نمی داد ولی بعد ازکلی اضطراب این دخمل عمه  ما به دنیا اومد و ما کلی خوشحال شدیم هورا          اینام عکسای نینی ما که شب اول به دنیا اومدن   ...
27 دی 1391

یه شام حسابی

خلاصه بابا مهدی بعد کلی در رفتن از شام دادن به مناسبت های مختلف تو دو تا شب متفاوت به ما و مامان عفت و مامان افسانه اینا شام  دایی شدنش و تولد لیانا خوشگله رو داد وای اونم چه شامیییییییییییییییی اوممممممممممممممممممممممممممممممممممم خوشمزه و عالی به من یکی که خیلی خوش گذشت من و مامان عفت زودتر از همه اماده شدیم   وای چقدر به به که باب به مناسبت نی نی داده چه مزه ای داره منو مامانی     و اینم بابا مهدی که ما مهمونش بودیم     ...
27 دی 1391

20 ماهگی و خاطرات خوش

  گاهی یک نفر را آنقدر دوست داری ... آنقدر برایش می میری ، که ناخوشایند ترین چیزهایش در نظر دیگران ، در چشم تو و برای تو ، خوشـــــایند ترینِ خوشایند هاست . حالا برای من ، تو شده ای نفر دوم از همان نفر ات ... می دانی مرا چه شد تا برایت بنویسم ؟! بوی مطبوع تنِ چند روز حمام نرفته ات ! بوی خودِ خود تو ، بی هیچ کِرم و شامپو و لوسیونی . بوی عرقت ...   راستش را بخواهی ، مست شدم ، مُردم ! آنقدر که دلم می خواهد یک شیشه بیاورم ، تمامش را یک جا ، در آن بریزم و نگه دارم . برای روزهای نـ بودن ، دور بودن ، کم بودن ... برای روز مبادا (بر گرفته شده از وبلاگ یکی از دوستان خوبم http://mydearchild.persianblog.ir/ &nbs...
10 دی 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نیما پسری می باشد